۱۳۹۱ آذر ۱۸, شنبه

همین حوالی...

یکی می آید و یکی می رود، صدای قدم هاشان فرق می کند، نگاهت می کنند و حرفی نمی زنند، اما اگر توجه کنی نگاهشان کلی حرف دارد!
مردی در خیابان سیب می فروشد، روزی چند کارتنِ سیب را با خود حمل می کند!
صدای بچه ای می آید که از ترس آمپول گریه می کند، کسی هم نمی تواند آرامش کند حتی مادرش!
صدای پای خسته ای از راه پله می شنوم، معلوم است  که نایِ راه رفتن ندارد چه برسد به اینکه جند پله ای هم بالا برود، قدم هایش صدای ناله می دهد! معتاد است و به سمت کلینیک ترک اعتیاد قدم برمی دارد! مطمئنم اگر قصد جای دیگر را داشت، همین جند قدم را هم حوصله نداشت که بردارد!
کمی آنطرف محضری است که زوج های جوان به امید ساختن فردا دست به دست هم و خنده بر لب از آن خارج می شوند! برایشان آروزی خوشبختی می کنم.
دختری را دیدم که در نگاهش حیایی هست که شیرین تَرَش می کند، ممکن است از روی ناز باشد یا از روی خجالت! هر چه هست، ناز است و لطیف...
ناگهان تاکسی نارنجی رنگی از کنارم می گذرد، پشت شیشه اش نوشته: قبل از اینکه دیر شود زندگی کن...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر